۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

محرم های تار

به نام خدا

سال ها پیش. وقتی که خیلی کوچکتر از الان م بودم.
محرم ها، دسته های عزاداری، صبح عاشورا از جلوی مسجد محل مان، حول و حوش ساعت پنج با
زدن طبل ها مردم را جمع می کردند و به سمت مرکز شهر و به بیان دقیق تر به سمت امام زاده حسن
 علیه السلام، حرکت می کردند.
یادم هست که پدرم ،ما (من و برادر بزرگترم) را حدود ساعت شش و نیم-هفت، بیدار می کرد و
برای آنکه به دسته برسیم به سمت چهار راهی موسوم به "چهارراه کارخانه قند" حرکت می کردیم
و هنوز نرسیده دست های من و برادرم و پدرم بود که بالا می رفت با عزای حسین بن علی علیه
السلام پایین می آمد و به سینه مان می خورد.
شاید پاهای برهنه ی آقای بیات و مش رمضان، با آن پارچه ی سفید دور بازوشان که با ماژیک
آبی با بدخطی نوشته بود "انتظامات" و آن علامت های چندین و چند تیغه و آن شربت های آبلیمو
و بهدانه و شیر، تمام آنچه بود که توجه من و برادرم را به خودش جلب می کرد.
چه حس خوبی دارم وقتی فکر می کنم آن زمان خبری از "سن ایچ" و "شادلی" و "نکتار" و "رانی"
و... نبود و ما با دیدن آن شربت های شیرین، چقدر خوشحال بودیم!
و آن سیدی که همیشه با شور، یک نفس می خواند:
شیر سرخ عربستان و وزیر شه خوبان پسر والی...
و صدای سه ضرب طبل ها...
یادش بخیر!
و تمام غصه ی ما آن روزها این بود که مثل آن بچه ها وسط دسته، طبل و سنج بزنیم و یا یکی دوتا
از آن زنجیر های مسجد که با رنگ سفید ته شان را علامت زده بودند تا اشتباه نشود، به ما هم
بدهند.
نه. شاید هرگز نظرمان را آن زن ها و دختر های سیاه پوش چادر به سر به خود جلب نمی کرد.
دسته از چهارراه کارخانه قند رد می شد و می رسید به آن خیابان بلند که دوطرف ش را درخت های
توت پرکرده بود. با زمین آسفالتی که پوشیده شده بود از توت های له شده در زیر پای عابران.
من خوب می دانم آن زمان به این نمی اندیشیدم که این توت های آب دار...
آب دار...
حسین...
آب دار....
نه من به این نمی اندیشیدم . بچه ی به آن کوچکی که نباید ... نه .نمی توانست به این ها
بیاندیشد.
از آن خیابان که رد می شدیم می رسیدیم به امام زاده حسن علیه السلام. و بماند آن اسب های
تیر خورده. و بماند آن شمربن ذی الجوشن با آن لباس سرخ و بماند دخترها و پسرهای گمشده در
آن شلوغی.
وارد صحن امام زاده که می شدیم. پدرم در حالی که همراه جمعیت وارد می شد و دست ما را محکم
گرفته بود، همراه جمعیت فریاد می زد:
دست گل محمدی شاه سلامٌ علیک.
و بغض گلویم را می گیرد وقتی یادم می آید که با سادگی از پدرم می پرسیدم:
بابا...مگه شاه آدم بدی نبوده؟!...پس چرا بهش سلام می کنن؟!!!
سوزی در سینه ام هست، از اینکه این سال ها همیشه صبح های عاشورا یا شب قبل ش با خودم
کلنجار می روم که فردا این تابوی چند ساله را بشکنم و بروم یا نه؟
جواب های من نا امید کننده است.
آن دختر ها.با آن حجاب ها.آن پسرها با آن لبخند ها برای دخترها.
آن هایی که عزادار نیستند ...
سال هاست دلم برای آن روزها تنگ شده است.
از شما می پرسم:
"آدم باید خودش قوی باشد"،"آدم باید سرش به کار خودش باشد"،"شما به
دیگران چه کار دارید"، "تو برای خدا برو.حالا آنها برای چیز دیگر می آیند به تو ربطی ندارد"
این ها باید مرا قانع کند؟
گیرم که با این توجیهات عقل م قانع شد.دل م را چه کنم. دل م دیگر بوی محبت حسین را از آن
محیط با آن غلظت حس نمی کند.
شهر بوی سیب نمی دهد.
 دل م خیلی برای آن روزها تنگ شده.خیلی.
------------------------------------------------
بی خود نبود که این همه عاشق ش شده ایم...
حسین "زیاد" زحمت ما را کشیده است!